حاج حیدرابراهیم خانی
#حاج_حیدر_ابراهیم_خانی
قسمت چهارم
راستی تو که عاشق دختر عمویت بودی و با ازدواج کردی چطور دلت آمد نو عروست را رها کنی و بروی ؟
مگر چند سالت بود؟
تو فقط سی سال داشتی
هنوز اوج جوانی ات بود
یادت هست وقتی تصمیم گرفتی بروی یکی دلت را شکست وقتی گفت تو برای پول میروی؟
همان بی خرد چند ماه بعد آمده بود برای حلالیت گرفتن از همه دوستان تا راهی سفر حج شود
یکی به او گفت : ما حلالت میکنیم ولی از حیدر چطور میخواهی حلالیت بگیری؟
خیلی دلت شکسته بود
آنقدر که در وصیتنامه ات هم نوشتی
راستی عجب وصیتی نوشته بودی!؟
حال مردم شهر را دگرگون کرد
اصلا شهر ما خیلی به شهادت تو وصیتنامه ات احتیاج داشت!
چه غوغایی به پا کردی در شهر و در جوانان شهر!؟
در وصیتت گفته بودی که همسر و مادر و خواهرت و هیچ یک از زنان فامیل در مراسم تو گریه نکنن تا مبادا نا محرمی صدایشان را بشنود
چقدر تو غیرتی بودی!؟
خیالت راحت!
هیچ صدایی از ناموست بلند نشد
نرم نرمک از گوشه چشمانشان قطره های اشک می غلطید
و همانند خنجری بر قلب من می نشست
…ادامه دارد